لب نگشادن. سخن نگفتن. خاموش ماندن. خموشی گزیدن. سکوت اختیار کردن: دل من چو نور اندر آن تیره شب نخفته گشاده دل و بسته لب. فردوسی. بدو گفت برگوی و لب را مبند که گفتار باشد مرا سودمند. فردوسی. دبیر بزرگ آن زمان لب ببست به انبوه اندیشه اندرنشست. فردوسی. گشاده شد آن کس که او لب ببست زبان بسته باید گشاده دو دست. سعدی. نگویم لب ببند و دیده بردوز ولیکن هر مقامی رامقالی. سعدی
لب نگشادن. سخن نگفتن. خاموش ماندن. خموشی گزیدن. سکوت اختیار کردن: دل من چو نور اندر آن تیره شب نخفته گشاده دل و بسته لب. فردوسی. بدو گفت برگوی و لب را مبند که گفتار باشد مرا سودمند. فردوسی. دبیر بزرگ آن زمان لب ببست به انبوه اندیشه اندرنشست. فردوسی. گشاده شد آن کس که او لب ببست زبان بسته باید گشاده دو دست. سعدی. نگویم لب ببند و دیده بردوز ولیکن هر مقامی رامقالی. سعدی